ای کاش بودی تا شانه هایت مرهم هق هق گریه های بی پایانم بود
و سینه پاکت ، صنوقچه رازهای درونم
ای کاش چادر شب دوباره بر شهر گسترده می شد
و خواب آن ملکه زیبایی همه چشمها را روی هم می گذاشت
تا هیچ کس شاهد دوستی ما نباشد و بر آن رشک نبرد
تا آتش این حسادتها دوستی ما را نسوزاند
بگذار دستان پر مهرت سهم آغشته به شوکران نفرت را از قلبم خارج کند
بگذار خزان و زمستان عمرم پایان یابد
و به امید رسیدن به تو بهار را پذیرا باشم